مسجور یعنی لبالب

مجاز از شعله گرفتن آتش است. وقتی لغات برانگیخته می‌شوند.

مسجور یعنی لبالب

مجاز از شعله گرفتن آتش است. وقتی لغات برانگیخته می‌شوند.

سلام خوش آمدید

به هتلی آنسمت واقعیت آمده‌ام. دور از همهمه‌های میان‌شهری. تهران این روزها تحمل مرا ندارد. خبر کسالت آیت‌الله جاودان غمگینم می‌کند. عمری در مجلس پیرمرد و در کنار ایوانک باصفای حسینیه شیخ زاهد چای نوشیده بودیم. رکوع نمازش رکورد انکسار تمام سال‌ها را رد کرده بود. آخرین بار در مجلس بازار دیدمش که کوتاه گفت و بریده. رنجور بود و حال خوشی نداشت و هیچ نصیبم نشد الّا سیمای نورانی‌اش. بعد از انتخابات و اطرافیان که نمی‌دانم چطور او را وادار به توصیه کرده بودند، دلم مکدر شد. لعنت به سیاست که هیچ نداشت در این سال‌ها جز جدایی و حسرت و شهوت. یادم هست آن اوائل که به باتفاق همراهی که واقعا همراه بود و خدا عمر با عزتش را مضاف کند به دیدارش رفته بودیم، فرصتی شد و به او گفتم که حال نمازهای شهر ساحلی هیچ وقت در تهران دست نمی‌دهد. و شکایت کردم. کلیشه نگفت. یکهو گفت نمازت را طولانی کن.. درست می‌شود. الله اکبر. عجب توصیه‌ای بود. نور به پرده‌ی اتاق زده است و صبح از جا برخاسته است. موج‌های مرتفع دریا نوید طوفان می‌دهد. کارهای اداری روز را به خودم یادآوری می‌کنم. انتهای سال شمسی هیچ‌وقت اندازه انتهای سال میلادی برایم نوستالژیک نبود. وقتی در سرمای دسامبر، خوابگاه تاندربرد تعطیل می‌شد و دانشجوها رگباری‌ به بیرون می‌زدند و کافه‌های شهر با روبان‌های قرمز و سبز تزیین می‌شدند. به سراغ رمان‌های ناتمام می‌رفتم، بین نویسندگان مورد علاقه‌ام یکی را انتخاب می‌کردم و کتابی از انتشارات پنگوئن در بورارد بر‌ می‌داشتم و به کافه‌ای در خیابان سیزدهم کیتسیلانو پناه می‌بردم. صاحب کافه مرد آهنینی بود به اسم استفان با موهای فر نارنجی بلند که آستین‌اش همیشه‌ی فصول تا مرفق بالا بود و سه چهار دگمه‌ بالای پیراهنش همیشه باز. همه کار را خودش می‌کرد. صبح با دقت و وسواس خاصی میزها را دستمال می‌کشید. شامپوی معطر گیاهی به صندلی‌ها می‌زد. بعد روپوش کاری کرم‌رنگی به تن می‌کرد و پشت اسپرسو‌ساز پنهان می‌شد. دستور تهیه‌ی لقمه‌ی سالمون آواکادوی خاصی داشت. با یک سس نفیس که خودش درست می‌کرد. بالکن بالا که صندلی رو به دریا داشت جای من بود. هر وقت می‌رسیدم نگاهی می‌کرد نسبتا جدی که «همان همیشگی» انگار که سوالی هم نبود. شبیه ملوان‌هایی که خدمه غریق سوار‌می‌کنند. من اول بله می‌گفتم و بعد سلام می‌دادم. هیچ‌وقت از من نپرسید که میان کافه‌های رنگارنگ شهر ساحلی، چرا لنج به ساحل نشسته‌ی او را ترجیح داده بودم. لابد فکر می‌کرد شبیه معدود دیگرانی که با مک‌بوک‌های براق و نعت موسیقی در گوش پله‌های کافه را متر می‌کردند، حمایت از کافه‌های محلی را خوش داشتم. بیراه هم نبود. اما استفان در دنیایی که همه استرس تغییر داشتند خود خودش بود. کافه‌ی زیبایش اندکی زینت اضافه نداشت. کریسمس و ادا و اطوار و لبخند بی‌پشتوانه نمی‌زد. کارت بانکی دوست نداشت و نقد را بیشتر خوش داشت. از آنها بود که از زیر آهن‌پاره‌های مدرنیسم جان سالم برده بود. در تمام این ده سال گذشته در تهران یک کنج خلوت شبیه آن سال‌ها پیدا نکردم. 

در بازگشت به تهران، خانمی به زحمت خود را می‌رساند و کنار من می‌نشیند. انگلیسی را با لهجه‌ای کاملا فارسی صحبت می‌کند. کم‌کم در طول پرواز سر و کله آدم‌های مختلف پیدا می‌شود که با او عکس بیاندازند. شوهر خانمی که بچه بغل‌اش است می‌آید و عکسی می‌اندازد و تعریفی می‌کند. صحنه‌ آنقدر خجالت‌آور است که به گوشه‌ای می‌خزم. دنیای اینفلوئنسرها آنقدر پوچ و تاریک است که ترشحات مکانی‌اش هم روح انسان را مخدوش می‌کند. چمدانم همیشه‌ی خدا دیر می‌رسد. تهران در اسفند موسم ییلاق ماشین‌هاست. موسم کوچ از روتین‌ها و رودربایستی‌ها. سوار بر ترک موتور به خانه می‌رسم. قرار است این عید به دیدار خودم هم بروم. 



  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۱۴
  • وی بی

با هم‌اتاقی سال‌های شهر ساحلی بعد از شش سال کمتر از شصت دقیقه حرف زدیم. عجیب بود که این همه مدت با کسی که تقریباً روزی دو سه ساعت شب‌ها صحبت می‌کردیم حرف نزده باشی.. از شغلش گفت که رئیس است و کارش حل کردن معادلات مشتقات پاره‌ای برای یک بانک.. حقوق خوب. کار آسان.. ازدواج کرده است و آخر هفته‌ها با همسرش به اسکی می‌روند.. از زنده‌گی‌اش راضی بود.. همه چیز داشت. غیر از خدا همه چیز داشت.. از من پرسید.. از روزهای سخت چیزی نگفتم. از شرایط محیطی گفتم. از این گفتم که سین مدتی است که فکر می‌کند که من افسرده هستم.. بلافاصله گفت نمی‌داند که تو همیشه همینطور هستی؟ خندیدیم.. اما راست می‌گفت.. من لذت بردن را بلد نبودم در زنده‌گی.. نمی‌توانستم. شاید نمی‌خواستم. در جشنی که همه آواز می‌خواندند و می‌رقصیدند، من آن طرفی بودم که به گوشه‌ی اتاق می‌رفتم و برای خودم چیزی می‌نوشتم. در کنسرت شاد دنبال حل معادله‌های ذهنی‌ام بودم.. وقتی با دوستان در حالت گشنگی به رستورانی می‌رفتیم و آنها را مشغول لذت بردن از خوردن می‌دیدم در خودم احساس تحقیر می‌کردم. آنقدر می‌خوردم که گرسنگی برطرف شود و بعد دوباره خلسه‌های فکری می‌آمد. حالا که از سر کار می‌آیم و بعد از ده ساعتی چیزی نخوردن، سین برایم سفره می‌چیند می‌داند که من تمام مدت غذا را به چیزهایی خواهم فکر کرد که هیچ‌وقت نخواهم گفت.. آن اوایل گاهی شوخی می‌کرد که بازهم ....؟ و می‌خندیدیم.. حالا اما می‌چیند و تنهایم می‌گذارد.. انگار که بعد از این همه سال فهمیده‌ شده باشم.. لذت بردن همیشه برای من حسی شبیه خوردن آب شور دریا از فرط تشنگی بود. نه دوام داشت. نه طراوت. نه شیرین بود. نه خنک. یک عادت بیهوده بود.. من بیشترین خوشی‌های زنده‌گی‌ام را وقتی کردم که دستکم ثانیه‌ای احساس کرده‌ام خدا دوستم دارد.. نشانه‌ای چیزی آمده بود سر راهم.. یادم هست در آن کافه‌ی ساحلی و بعد از آن اشتباهات زنجیره‌ای مرگبار.. در راه خانه‌ی دوستی در وست‌ونکوور برای کافه زدم کنار.. بعد از آنکه چندروزی سکون گرفته بودم قرآن را باز کردم... استشاره بد آمد.. تمام راه را تا خانه‌ی دوست گریه کردم.. گفت از خواب تازه بلند شده‌ای.. لبخند زدم.. نمی‌دانست که در آن باران بی‌امان، اشک‌ها امین غم‌هایم بودند.. من لذت واقعی را در او پیدا کرده بودم.. گرچه گمش می‌کردم مدام.. و وقتی یک شبی دوباره شانه‌هایم می‌لرزید، آن حس عجیب دوست‌داشتنی سراغم می‌آمد..


روز گذشته روز عجیبی بود.. چارلز می‌گفت تا شش سال بعد فعلا خداحافظ.. زیر لب گفتم به قید حیات.. زنده‌گی را نباید زیاد جدی گرفت.. سخت نتوان گرفت دنیا را.. سخت باید گرفت دامن تو!

  • وی بی
برای کمک به آقای ب. کاری را قبول کرده بودم. صبح که به اداره‌ی مربوطه رفته بودم تا کارها را سر و سامان دهم، تعرفه‌های جدید را دیدم و در بن‌بست گیر کردم. از طرفی اگر کار را لغو می‌کردم این همه مدت چشم‌انتظاری خانواده‌اش بی‌حاصل می‌شد. از طرفی دیگر نمی‌دانستم تحمل همچون هزینه‌ی گزافی را دارند یا نه. تصمیم گرفتم که هزینه را خودم پرداخت کنم. با خودم گفتم یکی دو ماه به من فشار می‌آید ولی عیبی ندارد. خدا کریم است..

ظهر که به دفتر دانشگاه رسیدم، با عجله - مثل همیشه‌ی روزها و هفته‌ها و سال‌ها- شروع به انجام کارها کردم. مهربان مادرم تماس گرفت. جایی گیر کرده بود و کارتش همراهش نبود. گفتم پرداخت می‌کنم مادر، شما به منزل بروید. مهربان مادرم قبول کرد با کمی هم تعارف و بعد گفت برایت می‌ریزم. گفتم نه مادر. حرفش را نزن. و نمی‌خواستم واقعاً از ایشان پس بگیرم. اما از طرفی هم حساب روزها سخت می‌شد. چیزی نگفتم. پول را زدم و شروع به ادامه‌ی کارها کردم. مدتی گذشت. کمتر از یک ساعت گمانم. دیدم پیامک واریز آمده.. دقیقاً دقیقاً دقیقاً ده برابر مبلغی که برای مهربان مادرم واریز کرده بودم. آشفته شدم. فکر کردم مهربان مادرم تا به خانه رسیده و با عجله پرداخت کرده. با اینکه آنهمه اصرار کرده بودم که لازم نیست. حالا ده برابر هم احتمالاً به اشتباه مبلغ ریال و تومان واریز کرده. کمی بیشتر از مبلغی بود که همان صبح برای آقای ب. پرداخت کرده بودم... می‌خواستم تماس بگیرم با مادر تا برگردانم... تا دستم به تلفن رفت آقای ب. تماس گرفت. گفت کارمان حل شد و محموله رسید.. مبلغی را به عنوان تشکر از زحماتت فرستادم... داشتم شوکه می‌شدم. دقیقاً مبلغی که آقای ب. فرستاده بود 10 برابر پولی بود که برای مهربان مادرم واریز کرده بودم... 

از این همه دقت خدا در مواظبت از بندگانش. از این همه فرمول‌های عجیب روزگار دستم می‌لرزید... هنوز هم که از آن موقع می‌نویسم باورم نیست..


مادرها نعمت‌ مسلّم الهی‌اند. خدا مادرها را گذاشته تا بدانیم محبت او به بنده‌هایش چقدر زیاد است. کسی را گذاشته که همیشه‌ی بازی‌های روزگار پشت صحنه مراقب توست. انگار که پشت صحنه‌ مادر است و پشت صحنه‌ی اصلی و کارگردان و تهیه‌کننده خداست... ما بازیگران دنیایی هستیم که فرمول‌هایش دقیق است. محبت‌هایش خط‌کشی شده است. حساب و کتاب و عقوبت دارد. بشارت و نذارت دارد... 

مادرها هدایای ساعتی عمر ما هستند. تا زنده‌اند قدرشان را بدانید. به آنها بی منت احترام کنید. خدا ده برابر به شما می‌دهد.. نویسنده‌ی این سطور و خدایی که همیشه پشت اوست تضمین می‌کند..

روز مادر مبارک
  • وی بی

برای خودم قبل از نماز می‌خواندم 


جونم واست ارباب اگه فدا نکنم چه کنم

توی دلواپسی‌ها تو رو صدا نکنم چه کنم


و قطره های اشک ناخودآگاه به صورتم می‌آمدند. خدایا ما بنده‌های خوبی نبودیم. عمرمان را در جهت آنچه خودمان می‌خواستیم تلف کردیم. و به آنچه تو می‌خواستی از ما توجهی نکردیم. حالا با چه رویی از تو بخواهم که و استعملنی لما خلقتنی له.. خدایا.. به برکت خون حاج قاسم سلیمانی. به برکت آن لحظه‌ی دعوتش از من. می‌شود یکبار دیگر من را لایق لطف‌های درجه‌ی یک‌ات کنی؟ نه اینکه لطف تو مدام نباشد. اما لطف درجه یک می‌خواهم...


کامبیز چرا اینطور کرد؟ محبوبه دنبال چیست؟ مهران همیشه مسائل را اینطور می‌کند؟ هف نیکد یعنی چی؟ از کجا مطمئنند. چه بازی دیوانه کننده‌ای. دیشب را تمام خواب‌های بی‌سر و ته دیدم. ندین در کانادا این وسط چه کار می‎‌کرد؟ خل شده‌ام انگار و قشنگ از دست رفته یک بازی بی‌نتیجه را به آخر می‌رسانم. خدایا کمک می‌خواهم. همین. 

  • وی بی

امروز برای اولین بار در حین نماز بر خودم گریستم. فارغ از تنهایی بیش از حد که همیشه با من بوده و هیچ وقت من را تنها نگذاشته، امروز برای اولین بار شاید در زندگی احساس شکسته گی کردم.. از سمتی از زنده گی که هیچ انتظارش را نداشتم. الحمدلله علی کل حال. 

  • وی بی

به منطق‌های فولادی‌ اثریابی‌ها ضربه‌ی جدی وارد شده است. نمی‌توانم بفهمم کجا و چطور مستحق صدمه شده‌ام. پیشترها ردّ اشیاء را در هوا می‌دیدم. همان که سهراب می‌گفت. و غم اشاره‌ی محوی به ردّ وحدت اشیاست. اما چهل سالگی به این طرف ضربه‌ها می‌آیند از چپ و راست و تو نمی‌توانی منشا اثرها را درست پیدا کنی. ما آدم‌های آلوده‌ی جنگ‌های نابرابر این میدان فاسد خاکی هستیم. این روزها مثل جنگجوی خسته از نبردهای متنوع وقتی با حس فتح کاذب به خانه می‌روم، تازه این دردها هستند که سراغ می‌گیرند. می‌بینی جای زخمی بر بدنت است. نه می‌توانی بفهمی تیر است نه تیغ. آنچه اصالت دارد همان درد است. درد مبهم ناشناخته. حتی مطمئن نیستی که اگر این درد تو را همینجا از پای در بیاورد به کدامین نبرد زنده‌گی ات باخته‌ای. یک سردار بی‌گدار به آب زده‌ای که تمام افتخاراتش در چاله‌ی ابهام فرود آمده... همین خرداد ماه ام‌سال. روزها را با اشتیاق شب‌ها سر می‌کردم. دوست داشتم نماز عشاء تمام شود. به خواب اندکی بروم. آن دست مهربان نامرئی مرا صدا کند. به سجده بروم. و به سراغ کتاب دعای سبز قطور بروم. اما یکهو. بی‌آنکه بدانی مشمول کدام نفرین اعمالت هستی. یک ظهر تابستانی گس. در حال قدم زدن. همه چیز جلوی چشمت محو می‌شود... آن اشتیاق نیمه‌شب‌ها از بین ‌می‌رود. طوری که به آفتاب صاف نزدن ِ از دست نرفتن ِ نماز صبح محتاج می‌شوی. از آن دست و صدای نامرئی و لرزش‌های پایانی هم خبری نیست. به دوست پیام می‌دهی و او نوازشت می‌‎کند که این موقتی است و حال صوفی متغیر است. و به تفصیل، تغییر هم هست. اما خودت می‌دانی جایی وسط نبرد بی‌هوده‌ای گند زده‌ای.... نمی‌دانی کجا. چرا. کی. درد است که مانده است..


صبح زود چهارشنبه‌ای است که به تجریش می‌روم. زیر درختان هنوز سر به فلک داده و در خنکای خیابان سرم را بالا می‌گیرم تا اندکی سردرد آرام شود. دی‌شب را با درد مداوم خوابیدم. شب قبلش سردرد دیوانه کننده امانم را بریده بود. میانسالی شکایت و غر زدن را هم از آدم می‌گیرد. مادرها به سنی رسیده اند که باید دردها را از آنها دور کنی نه اینکه درد جدید برسانی. نازنین مادرم این روزها هم البته متفاوت است. پدرش - پدر بی‌نظیرش- از دنیا رفته است. انگار در این عالم تنها شده است. به دیدارش که می‌روم سعی می‌کنم هیچ نگویم دیگر که خراشی به آرامشش باشد... کافه میدان تجریش شلوغ است بر خلاف تصور. اکثرا همه خانم‌های زرق و برقی انگار از مهمانی دیشب برجای مانده هستند و عده‌ای دیگر مثل از یوگا برگشته‌گان. شلوارهای تنگ عجیب و یقه‌های دریده و تی‌شرت‌های خفه شده در تن. در تمام سال‌های جوانی در کافه‌های شهر ساحلی همچون صحنه‌هایی یادم نمی‌آید. شهوت و ریزر و سکس و دود در یک کافه‌ی خیابانی. در صبح زود آنهم. راستش نمی‌دانم که در زنده‌گی مردم شهر چه می‌گذرد. علاقه‌ای هم ندارم دیگر. نه فیلم فارسی می‌بینم. نه تلویزیون داریم. نه ماهواره. نه اکانت اینستاگرام - ِتازه برگشته ام که از عتیقه جات است -آدم های جدید شهر را دارد. از کنار دانشجویان هم طوری رد می‌شود که آنها به مهاجرتشان رسیده باشند بی آنکه به هجرت من از شهر لطمه‌های جدی خورده باشد. 


تا شب برای چند شغل اقدام می‌کنم. رزومه‌های ترگل و ورگل می‌فرستم. چرا؟ نمی‌دانم! نپرس! بازی؟ حماقت؟ افسردگی؟ نمی‌دانم. اگر جواب مثبت بدهند قبول می‌کنم و می‌روم دوباره؟ حتماً نه! ترس عقب ماندن از هم‌رده‌ای‌های جهانی و تایید نشدن دارم؟ راستش کمی چرا. حماقت آنجاست که وقتی آنها جواب مثبت می‌دهند و من رد می‌کنم اندک خوشی از تایید شدنی به من دست نمی‌دهد. اما رد شدن همیشه ناراحت کننده‌ است. و البته گاهی تسکین دهنده. مثل خراش بر زخم. روی لپ تاپ قدیمی تمام بعد از ظهر را کُد می‌زنم. و با هیچ چیز تماس نمی‌گیرم. تلفن‌ها را هم جواب نمی‌دهم. یعنی جایی در خانه پیدا کرده‌ام که آنتن به هیچ وجه نمی‌دهد. از کُدهای بی‌سر و ته جواب نمی‌گیرم و نزدیک نماز مغرب اعصابم به هم می‌ریزد. بعد از نماز بی‌روحیه شطرنج بازی می‌کنم با یک رقیب انگلیسی کارکُشته. تمام کسانی که قبلا با آنها مساوی کرده بودم را بُرده است. آنقدر بد بازی را شروع کردم که هرجای بازی پیشنهاد مساوی می‌داد بلافاصله قبول می‌کردم. حرکت‌های انفجاری با اسب های سیاهش و تهاجم تمام رخ غافلگیرم کرده بود. در میانه‌ی چک‌های متوالی راه حل ریسکی اما درخشانی به ذهنم رسید. رخ را بین فیل و وزیر او و مقابل شاه غافلگیر شده‌ام گذاشتم. به خیال ضعف بی‌‎محابا یورش آورد. با سه ضدحمله‌ی برق‌آسا شکستش دادم. درست در لحظه‌ای که در یک حرکت دیگر ماتم می‌کرد. لحظه‌ی آخر. تحلیلگر هوشمند مصنوعی نوشت: قربانی کردنی که عاقبت خوشی داشت! دقیق!


مثل همیشه‌ی ایام حوالی ساعت نُه شب چیزی اعصابم را به هم می‌ریزد. به تاریکی اتاق پناه می‌برم. غار حرا شهرنشین‌ها  بالکن‌های رو به دیوار تاریک است. هم‌سایه به ایوان می‌آید و سیگاری می‌گیراند و نیمه‌کاره رها می‌کند. قول داده‌ام به خودم دیگر زودتر از هفت شب کار دانشگاه را رها نکنم. شاید دلیل افسردگی همین میانه رها کردن ها و دوری از مردمان است. نمی‌دانم. شاید هم درد توانست صاحبش را پیدا کند. در یک نیمه‌شب برق‌آسا. 



  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۵۹
  • وی بی

به برادر حمید با من و من می‌گویم که جلسه‌ی امروز ساعت نُه و نیم را نیاید. ناراحت می‌شود. ساعتی بعد جلسه هم به قول خودش کنکل می‌شود. من که می‌دانم بابت چیست. اما به روی خودم نمی‌آورم. من اجازه‌ی خطا ندارم. از دیشب بیژن حالش بهتر است. تقریباً در خانه هیچ کار خاصی نمی‌کنم. سعی می‌کنم با مهارت به اشیاء خانه هم برخورد نکنم. سین می‌گوید افسردگی است. من قبول ندارم اما. امیدهای مُرده احتمالا یک فولدری نزد خداوند دارند. پیچیدگی قضیه آنجاست که مدام با خود کلنجار می‌روی که چه کار بهتری می‌توانستی بکنی که آن امیدها آنقدر مفت از دست نروند. آنوقت میلیون‌ها پیکسل که قابلیت تغییر دارند در ذهنت به وجود می‌آید. همه را آنالیز می‌کنی. فولدر امیدهای مُرده هیچ وقت به سطل آشغال زنده‌گی حرکت نمی‌کند. این چیزی است که از انسان‌ها آدم می‌سازد. امید. یک حس غیرقابل توصیف. مثل یک مومیایی مجسم است که نه رنگ دارد. نه مزه. نه بو. اما گاهی تکان می‌خورد و تو از آن تکانه‌ها نقش‌های مجسم عجیب می‌سازی. نه باور داری که می‌شود. نه باور نداری که نمی‌شود. به سن مُردن رویاهای کودکی نرسیده‌ام. اما نزدیک است...

صبح خواب‌های درهم می‌بینم. نماز را عادتی نمی‌خوانم. به فارسی می‌گویم که خدایا دوستت دارم. می‌خوانم که من نمی‌دانم که من اهل چه‌ام. یا کجا ام. یا کدام ام یا که ام. خالقا بیچاره‌ی راهم تو را. همچون موری لنگ در چاهم تو را.. چقدر این احساس عطار نیشابوری را خوب می‌فهمم. چقدر. نوشته‌های ف.ن و ص.خ را می‌خوانم که در مورد من نوشته‌اند. توهم های ویروسی عجیب. من از میان آدم‌ها مانور می‌دهم و هنوز عده‌ای این را بین نگاه‌های پری‌شان و لبخند‌های مستاصلم نمی‌بینند. دنبال آدمی می‌گردم که بتوانم مدتی ولو اندک به او احترام بگذارم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۴۴
  • وی بی

جلسه ی گروه را کمی دیر میرسم. قهوه ی داغ در لیوان کانتیگو که مدت ها استفاده اش نکرده ام را با خود به جلسه می‌برم. علیرضا لبخند بی‌موردی از سر استهزا می‌زند. جلسه بد می‌گذرد. یکی از دانشجویانم که بی‌ملاحظه است فایل ها را درست پر نکرده است و من همینطور امضا کرده‌ام. دکتر نون کمی ایراد ساختاری می‌گیرد و حق دارد. آخر جلسه به او متلکی می‌گویم که ممنون که من را نه در خفا و جلوی جمع نصیحت می‌کنی. نیم ساعت بعد تماس می‌گیرد و حلالیت می‌خواهد. البته حق با اوست و خبط از من بوده است. به دفتر علیرضا می‌روم. بهرنگ نشسته است. نیم‌ساعتی داد و بیداد راه می‌اندازند. علیرضا به کل از چشمم افتاده است. دیگر نمی‌خواهم نسبت به او بدانم. عصر سین تماس می‌گیرد و از زنده‌گی اوقاتش تلخ است. حال بیژن خوب نیست. این بار هفتم است که به عمل می‌رویم. او تنها کسی بود که هفته‌ی گذشته آمد خانه‌مان نشست و با من صحبت کرد و آرام شدم. طوری عصبانی بودم که احوالاتم را نمی‌فهمیدم. عجب رسمی است زنده‌گی. من چرا اینقدر آشفته ام. سین می‌گوید ایران ماندن به مصلحت نیست. امروز صبح تماس گرفته است. قرار است بعد از نوشتن اینجا به کلینیک مسعود برویم. آخر هفته‌ی عجیبی بود. بیژن تا صبح رفت و دوباره آمد. خودش می‌گفت دیگر توان فکر کردن از او سلب شده بود. الله اکبر. انسان چقدر ضعیف است.. این همه غرور برای چه.. از یک طرف ضعف خودم را می‌‎بینم. شاید بیش از هر کسی به آن واقفم. از طرف دیگر اما گفته‌اند ارض الله الواسعه. این هجرت نکردن را مستحق تخفیف مستضعف بودن کرده قرآن. من که زنده‌گی را در فرودگاه‌ها تعریف کرده‌ام حالا خجالت می‌کشم از عدم توانایی برای تغییر بگویم. آن روز که تغییر نکرده باشم مُرده‌ام. شک ندارم. این را بالای صخره‌ی سنگ سفید در آلبرتا فهمیدم. عجیب دورانی بود. هنوز سعی می‌کنم به آن روزها فکر نکنم. احدی نمی‌داند کجاها بوده‌ام. یا اصلاً چه بوده‌ام. گاهی از این روزها احساس می‌کنم که من یک پاره‌سنگ صیقلی پیش‌پا افتاده‌ام که از کناره‌ی روزگار به پایین پرتاب شدم و در هر پیچ و خمی مسیری را رفتم تا به بن‌بست رسیده‌ام. من متخصص تشخیص بن‌بست‌ها هستم. دیده‌بان بن‌بست‌ها. آن‌ها را دیگر از دور تشخیص می‌دهم. در سال 1397 می‌خواستم بیایم بیرون از شغلی که داشتم. تقریباً تمام اطرافیان می‌گفتند که نکن این کار را. حقوق نسبتاً خوبی داشت. اجاره‌ی خانه‌ام را هم حتی می‌دادند. از انگلیس رسماً به این شغل مهاجرت کردم تا دانشگاه تهران. اما من بن‌بست را دیده بودم. مطمئن بودم که این کار به جایی نمی‌رسد. ماندم و بارها پشیمان شدم. گرچه رفتارشان خوب بود اما رفتار من با خود من بدتر شد. امروز صبح که آمده‌ام دفتر، از قضا شنبه دهم شهریورماه هزار و چهارصد و سه ای است. صبح صفحه‌ی شغل‌های انگلیس و هلند را باز می‌کنم. نمی‌‎دانم. انگار بسیاری از آنها برای من دیر است. و بعضی هنوز زود.

خدایا. در نماز نیمه‌شب چهارشنبه از شرّ نفسی که من را به اینجا کشانده به تو پناه آوردم. خیال می‌کنم که آن هق‌هق ها حقیقی بود. اگر راست می‌گفتم دعایم را بپذیر. اگر باز هم نفسم بود که حتماً دعایم را بپذیر. بازی ِ برد برد است ربّ العالمین. 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۳۵
  • وی بی

دوستان را در دل رنج ها باشد که آن به هیچ دارویی خوش نشود، نه به خفتن نه به گشتن و نه به خوردن، الّا به دیدار دوست که لقاء الخلیل شفاء العلیل ... 

فیه ما فیه ... مولانا ..

پ.ن: صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود. 

---

این به جای شروع. 

  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۳ ، ۰۸:۱۱
  • وی بی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۲۵
  • وی بی