مسجور یعنی لبالب

مجاز از شعله گرفتن آتش است. وقتی لغات برانگیخته می‌شوند.

مسجور یعنی لبالب

مجاز از شعله گرفتن آتش است. وقتی لغات برانگیخته می‌شوند.

سلام خوش آمدید

بی تعلقات

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۵۹ ب.ظ

به منطق‌های فولادی‌ اثریابی‌ها ضربه‌ی جدی وارد شده است. نمی‌توانم بفهمم کجا و چطور مستحق صدمه شده‌ام. پیشترها ردّ اشیاء را در هوا می‌دیدم. همان که سهراب می‌گفت. و غم اشاره‌ی محوی به ردّ وحدت اشیاست. اما چهل سالگی به این طرف ضربه‌ها می‌آیند از چپ و راست و تو نمی‌توانی منشا اثرها را درست پیدا کنی. ما آدم‌های آلوده‌ی جنگ‌های نابرابر این میدان فاسد خاکی هستیم. این روزها مثل جنگجوی خسته از نبردهای متنوع وقتی با حس فتح کاذب به خانه می‌روم، تازه این دردها هستند که سراغ می‌گیرند. می‌بینی جای زخمی بر بدنت است. نه می‌توانی بفهمی تیر است نه تیغ. آنچه اصالت دارد همان درد است. درد مبهم ناشناخته. حتی مطمئن نیستی که اگر این درد تو را همینجا از پای در بیاورد به کدامین نبرد زنده‌گی ات باخته‌ای. یک سردار بی‌گدار به آب زده‌ای که تمام افتخاراتش در چاله‌ی ابهام فرود آمده... همین خرداد ماه ام‌سال. روزها را با اشتیاق شب‌ها سر می‌کردم. دوست داشتم نماز عشاء تمام شود. به خواب اندکی بروم. آن دست مهربان نامرئی مرا صدا کند. به سجده بروم. و به سراغ کتاب دعای سبز قطور بروم. اما یکهو. بی‌آنکه بدانی مشمول کدام نفرین اعمالت هستی. یک ظهر تابستانی گس. در حال قدم زدن. همه چیز جلوی چشمت محو می‌شود... آن اشتیاق نیمه‌شب‌ها از بین ‌می‌رود. طوری که به آفتاب صاف نزدن ِ از دست نرفتن ِ نماز صبح محتاج می‌شوی. از آن دست و صدای نامرئی و لرزش‌های پایانی هم خبری نیست. به دوست پیام می‌دهی و او نوازشت می‌‎کند که این موقتی است و حال صوفی متغیر است. و به تفصیل، تغییر هم هست. اما خودت می‌دانی جایی وسط نبرد بی‌هوده‌ای گند زده‌ای.... نمی‌دانی کجا. چرا. کی. درد است که مانده است..


صبح زود چهارشنبه‌ای است که به تجریش می‌روم. زیر درختان هنوز سر به فلک داده و در خنکای خیابان سرم را بالا می‌گیرم تا اندکی سردرد آرام شود. دی‌شب را با درد مداوم خوابیدم. شب قبلش سردرد دیوانه کننده امانم را بریده بود. میانسالی شکایت و غر زدن را هم از آدم می‌گیرد. مادرها به سنی رسیده اند که باید دردها را از آنها دور کنی نه اینکه درد جدید برسانی. نازنین مادرم این روزها هم البته متفاوت است. پدرش - پدر بی‌نظیرش- از دنیا رفته است. انگار در این عالم تنها شده است. به دیدارش که می‌روم سعی می‌کنم هیچ نگویم دیگر که خراشی به آرامشش باشد... کافه میدان تجریش شلوغ است بر خلاف تصور. اکثرا همه خانم‌های زرق و برقی انگار از مهمانی دیشب برجای مانده هستند و عده‌ای دیگر مثل از یوگا برگشته‌گان. شلوارهای تنگ عجیب و یقه‌های دریده و تی‌شرت‌های خفه شده در تن. در تمام سال‌های جوانی در کافه‌های شهر ساحلی همچون صحنه‌هایی یادم نمی‌آید. شهوت و ریزر و سکس و دود در یک کافه‌ی خیابانی. در صبح زود آنهم. راستش نمی‌دانم که در زنده‌گی مردم شهر چه می‌گذرد. علاقه‌ای هم ندارم دیگر. نه فیلم فارسی می‌بینم. نه تلویزیون داریم. نه ماهواره. نه اکانت اینستاگرام - ِتازه برگشته ام که از عتیقه جات است -آدم های جدید شهر را دارد. از کنار دانشجویان هم طوری رد می‌شود که آنها به مهاجرتشان رسیده باشند بی آنکه به هجرت من از شهر لطمه‌های جدی خورده باشد. 


تا شب برای چند شغل اقدام می‌کنم. رزومه‌های ترگل و ورگل می‌فرستم. چرا؟ نمی‌دانم! نپرس! بازی؟ حماقت؟ افسردگی؟ نمی‌دانم. اگر جواب مثبت بدهند قبول می‌کنم و می‌روم دوباره؟ حتماً نه! ترس عقب ماندن از هم‌رده‌ای‌های جهانی و تایید نشدن دارم؟ راستش کمی چرا. حماقت آنجاست که وقتی آنها جواب مثبت می‌دهند و من رد می‌کنم اندک خوشی از تایید شدنی به من دست نمی‌دهد. اما رد شدن همیشه ناراحت کننده‌ است. و البته گاهی تسکین دهنده. مثل خراش بر زخم. روی لپ تاپ قدیمی تمام بعد از ظهر را کُد می‌زنم. و با هیچ چیز تماس نمی‌گیرم. تلفن‌ها را هم جواب نمی‌دهم. یعنی جایی در خانه پیدا کرده‌ام که آنتن به هیچ وجه نمی‌دهد. از کُدهای بی‌سر و ته جواب نمی‌گیرم و نزدیک نماز مغرب اعصابم به هم می‌ریزد. بعد از نماز بی‌روحیه شطرنج بازی می‌کنم با یک رقیب انگلیسی کارکُشته. تمام کسانی که قبلا با آنها مساوی کرده بودم را بُرده است. آنقدر بد بازی را شروع کردم که هرجای بازی پیشنهاد مساوی می‌داد بلافاصله قبول می‌کردم. حرکت‌های انفجاری با اسب های سیاهش و تهاجم تمام رخ غافلگیرم کرده بود. در میانه‌ی چک‌های متوالی راه حل ریسکی اما درخشانی به ذهنم رسید. رخ را بین فیل و وزیر او و مقابل شاه غافلگیر شده‌ام گذاشتم. به خیال ضعف بی‌‎محابا یورش آورد. با سه ضدحمله‌ی برق‌آسا شکستش دادم. درست در لحظه‌ای که در یک حرکت دیگر ماتم می‌کرد. لحظه‌ی آخر. تحلیلگر هوشمند مصنوعی نوشت: قربانی کردنی که عاقبت خوشی داشت! دقیق!


مثل همیشه‌ی ایام حوالی ساعت نُه شب چیزی اعصابم را به هم می‌ریزد. به تاریکی اتاق پناه می‌برم. غار حرا شهرنشین‌ها  بالکن‌های رو به دیوار تاریک است. هم‌سایه به ایوان می‌آید و سیگاری می‌گیراند و نیمه‌کاره رها می‌کند. قول داده‌ام به خودم دیگر زودتر از هفت شب کار دانشگاه را رها نکنم. شاید دلیل افسردگی همین میانه رها کردن ها و دوری از مردمان است. نمی‌دانم. شاید هم درد توانست صاحبش را پیدا کند. در یک نیمه‌شب برق‌آسا. 



  • ۰۳/۰۶/۱۵
  • وی بی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی