مسجور یعنی لبالب

مجاز از شعله گرفتن آتش است. وقتی لغات برانگیخته می‌شوند.

مسجور یعنی لبالب

مجاز از شعله گرفتن آتش است. وقتی لغات برانگیخته می‌شوند.

سلام خوش آمدید

حقارت

چهارشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۳۵ ب.ظ

جلسه ی گروه را کمی دیر میرسم. قهوه ی داغ در لیوان کانتیگو که مدت ها استفاده اش نکرده ام را با خود به جلسه می‌برم. علیرضا لبخند بی‌موردی از سر استهزا می‌زند. جلسه بد می‌گذرد. یکی از دانشجویانم که بی‌ملاحظه است فایل ها را درست پر نکرده است و من همینطور امضا کرده‌ام. دکتر نون کمی ایراد ساختاری می‌گیرد و حق دارد. آخر جلسه به او متلکی می‌گویم که ممنون که من را نه در خفا و جلوی جمع نصیحت می‌کنی. نیم ساعت بعد تماس می‌گیرد و حلالیت می‌خواهد. البته حق با اوست و خبط از من بوده است. به دفتر علیرضا می‌روم. بهرنگ نشسته است. نیم‌ساعتی داد و بیداد راه می‌اندازند. علیرضا به کل از چشمم افتاده است. دیگر نمی‌خواهم نسبت به او بدانم. عصر سین تماس می‌گیرد و از زنده‌گی اوقاتش تلخ است. حال بیژن خوب نیست. این بار هفتم است که به عمل می‌رویم. او تنها کسی بود که هفته‌ی گذشته آمد خانه‌مان نشست و با من صحبت کرد و آرام شدم. طوری عصبانی بودم که احوالاتم را نمی‌فهمیدم. عجب رسمی است زنده‌گی. من چرا اینقدر آشفته ام. سین می‌گوید ایران ماندن به مصلحت نیست. امروز صبح تماس گرفته است. قرار است بعد از نوشتن اینجا به کلینیک مسعود برویم. آخر هفته‌ی عجیبی بود. بیژن تا صبح رفت و دوباره آمد. خودش می‌گفت دیگر توان فکر کردن از او سلب شده بود. الله اکبر. انسان چقدر ضعیف است.. این همه غرور برای چه.. از یک طرف ضعف خودم را می‌‎بینم. شاید بیش از هر کسی به آن واقفم. از طرف دیگر اما گفته‌اند ارض الله الواسعه. این هجرت نکردن را مستحق تخفیف مستضعف بودن کرده قرآن. من که زنده‌گی را در فرودگاه‌ها تعریف کرده‌ام حالا خجالت می‌کشم از عدم توانایی برای تغییر بگویم. آن روز که تغییر نکرده باشم مُرده‌ام. شک ندارم. این را بالای صخره‌ی سنگ سفید در آلبرتا فهمیدم. عجیب دورانی بود. هنوز سعی می‌کنم به آن روزها فکر نکنم. احدی نمی‌داند کجاها بوده‌ام. یا اصلاً چه بوده‌ام. گاهی از این روزها احساس می‌کنم که من یک پاره‌سنگ صیقلی پیش‌پا افتاده‌ام که از کناره‌ی روزگار به پایین پرتاب شدم و در هر پیچ و خمی مسیری را رفتم تا به بن‌بست رسیده‌ام. من متخصص تشخیص بن‌بست‌ها هستم. دیده‌بان بن‌بست‌ها. آن‌ها را دیگر از دور تشخیص می‌دهم. در سال 1397 می‌خواستم بیایم بیرون از شغلی که داشتم. تقریباً تمام اطرافیان می‌گفتند که نکن این کار را. حقوق نسبتاً خوبی داشت. اجاره‌ی خانه‌ام را هم حتی می‌دادند. از انگلیس رسماً به این شغل مهاجرت کردم تا دانشگاه تهران. اما من بن‌بست را دیده بودم. مطمئن بودم که این کار به جایی نمی‌رسد. ماندم و بارها پشیمان شدم. گرچه رفتارشان خوب بود اما رفتار من با خود من بدتر شد. امروز صبح که آمده‌ام دفتر، از قضا شنبه دهم شهریورماه هزار و چهارصد و سه ای است. صبح صفحه‌ی شغل‌های انگلیس و هلند را باز می‌کنم. نمی‌‎دانم. انگار بسیاری از آنها برای من دیر است. و بعضی هنوز زود.

خدایا. در نماز نیمه‌شب چهارشنبه از شرّ نفسی که من را به اینجا کشانده به تو پناه آوردم. خیال می‌کنم که آن هق‌هق ها حقیقی بود. اگر راست می‌گفتم دعایم را بپذیر. اگر باز هم نفسم بود که حتماً دعایم را بپذیر. بازی ِ برد برد است ربّ العالمین. 

  • ۰۳/۰۶/۰۷
  • وی بی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی