مسجور یعنی لبالب

مجاز از شعله گرفتن آتش است. وقتی لغات برانگیخته می‌شوند.

مسجور یعنی لبالب

مجاز از شعله گرفتن آتش است. وقتی لغات برانگیخته می‌شوند.

سلام خوش آمدید

بازگشت به مروارید

چهارشنبه, ۱۵ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۱۴ ب.ظ

به هتلی آنسمت واقعیت آمده‌ام. دور از همهمه‌های میان‌شهری. تهران این روزها تحمل مرا ندارد. خبر کسالت آیت‌الله جاودان غمگینم می‌کند. عمری در مجلس پیرمرد و در کنار ایوانک باصفای حسینیه شیخ زاهد چای نوشیده بودیم. رکوع نمازش رکورد انکسار تمام سال‌ها را رد کرده بود. آخرین بار در مجلس بازار دیدمش که کوتاه گفت و بریده. رنجور بود و حال خوشی نداشت و هیچ نصیبم نشد الّا سیمای نورانی‌اش. بعد از انتخابات و اطرافیان که نمی‌دانم چطور او را وادار به توصیه کرده بودند، دلم مکدر شد. لعنت به سیاست که هیچ نداشت در این سال‌ها جز جدایی و حسرت و شهوت. یادم هست آن اوائل که به باتفاق همراهی که واقعا همراه بود و خدا عمر با عزتش را مضاف کند به دیدارش رفته بودیم، فرصتی شد و به او گفتم که حال نمازهای شهر ساحلی هیچ وقت در تهران دست نمی‌دهد. و شکایت کردم. کلیشه نگفت. یکهو گفت نمازت را طولانی کن.. درست می‌شود. الله اکبر. عجب توصیه‌ای بود. نور به پرده‌ی اتاق زده است و صبح از جا برخاسته است. موج‌های مرتفع دریا نوید طوفان می‌دهد. کارهای اداری روز را به خودم یادآوری می‌کنم. انتهای سال شمسی هیچ‌وقت اندازه انتهای سال میلادی برایم نوستالژیک نبود. وقتی در سرمای دسامبر، خوابگاه تاندربرد تعطیل می‌شد و دانشجوها رگباری‌ به بیرون می‌زدند و کافه‌های شهر با روبان‌های قرمز و سبز تزیین می‌شدند. به سراغ رمان‌های ناتمام می‌رفتم، بین نویسندگان مورد علاقه‌ام یکی را انتخاب می‌کردم و کتابی از انتشارات پنگوئن در بورارد بر‌ می‌داشتم و به کافه‌ای در خیابان سیزدهم کیتسیلانو پناه می‌بردم. صاحب کافه مرد آهنینی بود به اسم استفان با موهای فر نارنجی بلند که آستین‌اش همیشه‌ی فصول تا مرفق بالا بود و سه چهار دگمه‌ بالای پیراهنش همیشه باز. همه کار را خودش می‌کرد. صبح با دقت و وسواس خاصی میزها را دستمال می‌کشید. شامپوی معطر گیاهی به صندلی‌ها می‌زد. بعد روپوش کاری کرم‌رنگی به تن می‌کرد و پشت اسپرسو‌ساز پنهان می‌شد. دستور تهیه‌ی لقمه‌ی سالمون آواکادوی خاصی داشت. با یک سس نفیس که خودش درست می‌کرد. بالکن بالا که صندلی رو به دریا داشت جای من بود. هر وقت می‌رسیدم نگاهی می‌کرد نسبتا جدی که «همان همیشگی» انگار که سوالی هم نبود. شبیه ملوان‌هایی که خدمه غریق سوار‌می‌کنند. من اول بله می‌گفتم و بعد سلام می‌دادم. هیچ‌وقت از من نپرسید که میان کافه‌های رنگارنگ شهر ساحلی، چرا لنج به ساحل نشسته‌ی او را ترجیح داده بودم. لابد فکر می‌کرد شبیه معدود دیگرانی که با مک‌بوک‌های براق و نعت موسیقی در گوش پله‌های کافه را متر می‌کردند، حمایت از کافه‌های محلی را خوش داشتم. بیراه هم نبود. اما استفان در دنیایی که همه استرس تغییر داشتند خود خودش بود. کافه‌ی زیبایش اندکی زینت اضافه نداشت. کریسمس و ادا و اطوار و لبخند بی‌پشتوانه نمی‌زد. کارت بانکی دوست نداشت و نقد را بیشتر خوش داشت. از آنها بود که از زیر آهن‌پاره‌های مدرنیسم جان سالم برده بود. در تمام این ده سال گذشته در تهران یک کنج خلوت شبیه آن سال‌ها پیدا نکردم. 

در بازگشت به تهران، خانمی به زحمت خود را می‌رساند و کنار من می‌نشیند. انگلیسی را با لهجه‌ای کاملا فارسی صحبت می‌کند. کم‌کم در طول پرواز سر و کله آدم‌های مختلف پیدا می‌شود که با او عکس بیاندازند. شوهر خانمی که بچه بغل‌اش است می‌آید و عکسی می‌اندازد و تعریفی می‌کند. صحنه‌ آنقدر خجالت‌آور است که به گوشه‌ای می‌خزم. دنیای اینفلوئنسرها آنقدر پوچ و تاریک است که ترشحات مکانی‌اش هم روح انسان را مخدوش می‌کند. چمدانم همیشه‌ی خدا دیر می‌رسد. تهران در اسفند موسم ییلاق ماشین‌هاست. موسم کوچ از روتین‌ها و رودربایستی‌ها. سوار بر ترک موتور به خانه می‌رسم. قرار است این عید به دیدار خودم هم بروم. 



  • ۰۳/۱۲/۱۵
  • وی بی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی