مسجور یعنی لبالب

مجاز از شعله گرفتن آتش است. وقتی لغات برانگیخته می‌شوند.

مسجور یعنی لبالب

مجاز از شعله گرفتن آتش است. وقتی لغات برانگیخته می‌شوند.

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

به منطق‌های فولادی‌ اثریابی‌ها ضربه‌ی جدی وارد شده است. نمی‌توانم بفهمم کجا و چطور مستحق صدمه شده‌ام. پیشترها ردّ اشیاء را در هوا می‌دیدم. همان که سهراب می‌گفت. و غم اشاره‌ی محوی به ردّ وحدت اشیاست. اما چهل سالگی به این طرف ضربه‌ها می‌آیند از چپ و راست و تو نمی‌توانی منشا اثرها را درست پیدا کنی. ما آدم‌های آلوده‌ی جنگ‌های نابرابر این میدان فاسد خاکی هستیم. این روزها مثل جنگجوی خسته از نبردهای متنوع وقتی با حس فتح کاذب به خانه می‌روم، تازه این دردها هستند که سراغ می‌گیرند. می‌بینی جای زخمی بر بدنت است. نه می‌توانی بفهمی تیر است نه تیغ. آنچه اصالت دارد همان درد است. درد مبهم ناشناخته. حتی مطمئن نیستی که اگر این درد تو را همینجا از پای در بیاورد به کدامین نبرد زنده‌گی ات باخته‌ای. یک سردار بی‌گدار به آب زده‌ای که تمام افتخاراتش در چاله‌ی ابهام فرود آمده... همین خرداد ماه ام‌سال. روزها را با اشتیاق شب‌ها سر می‌کردم. دوست داشتم نماز عشاء تمام شود. به خواب اندکی بروم. آن دست مهربان نامرئی مرا صدا کند. به سجده بروم. و به سراغ کتاب دعای سبز قطور بروم. اما یکهو. بی‌آنکه بدانی مشمول کدام نفرین اعمالت هستی. یک ظهر تابستانی گس. در حال قدم زدن. همه چیز جلوی چشمت محو می‌شود... آن اشتیاق نیمه‌شب‌ها از بین ‌می‌رود. طوری که به آفتاب صاف نزدن ِ از دست نرفتن ِ نماز صبح محتاج می‌شوی. از آن دست و صدای نامرئی و لرزش‌های پایانی هم خبری نیست. به دوست پیام می‌دهی و او نوازشت می‌‎کند که این موقتی است و حال صوفی متغیر است. و به تفصیل، تغییر هم هست. اما خودت می‌دانی جایی وسط نبرد بی‌هوده‌ای گند زده‌ای.... نمی‌دانی کجا. چرا. کی. درد است که مانده است..


صبح زود چهارشنبه‌ای است که به تجریش می‌روم. زیر درختان هنوز سر به فلک داده و در خنکای خیابان سرم را بالا می‌گیرم تا اندکی سردرد آرام شود. دی‌شب را با درد مداوم خوابیدم. شب قبلش سردرد دیوانه کننده امانم را بریده بود. میانسالی شکایت و غر زدن را هم از آدم می‌گیرد. مادرها به سنی رسیده اند که باید دردها را از آنها دور کنی نه اینکه درد جدید برسانی. نازنین مادرم این روزها هم البته متفاوت است. پدرش - پدر بی‌نظیرش- از دنیا رفته است. انگار در این عالم تنها شده است. به دیدارش که می‌روم سعی می‌کنم هیچ نگویم دیگر که خراشی به آرامشش باشد... کافه میدان تجریش شلوغ است بر خلاف تصور. اکثرا همه خانم‌های زرق و برقی انگار از مهمانی دیشب برجای مانده هستند و عده‌ای دیگر مثل از یوگا برگشته‌گان. شلوارهای تنگ عجیب و یقه‌های دریده و تی‌شرت‌های خفه شده در تن. در تمام سال‌های جوانی در کافه‌های شهر ساحلی همچون صحنه‌هایی یادم نمی‌آید. شهوت و ریزر و سکس و دود در یک کافه‌ی خیابانی. در صبح زود آنهم. راستش نمی‌دانم که در زنده‌گی مردم شهر چه می‌گذرد. علاقه‌ای هم ندارم دیگر. نه فیلم فارسی می‌بینم. نه تلویزیون داریم. نه ماهواره. نه اکانت اینستاگرام - ِتازه برگشته ام که از عتیقه جات است -آدم های جدید شهر را دارد. از کنار دانشجویان هم طوری رد می‌شود که آنها به مهاجرتشان رسیده باشند بی آنکه به هجرت من از شهر لطمه‌های جدی خورده باشد. 


تا شب برای چند شغل اقدام می‌کنم. رزومه‌های ترگل و ورگل می‌فرستم. چرا؟ نمی‌دانم! نپرس! بازی؟ حماقت؟ افسردگی؟ نمی‌دانم. اگر جواب مثبت بدهند قبول می‌کنم و می‌روم دوباره؟ حتماً نه! ترس عقب ماندن از هم‌رده‌ای‌های جهانی و تایید نشدن دارم؟ راستش کمی چرا. حماقت آنجاست که وقتی آنها جواب مثبت می‌دهند و من رد می‌کنم اندک خوشی از تایید شدنی به من دست نمی‌دهد. اما رد شدن همیشه ناراحت کننده‌ است. و البته گاهی تسکین دهنده. مثل خراش بر زخم. روی لپ تاپ قدیمی تمام بعد از ظهر را کُد می‌زنم. و با هیچ چیز تماس نمی‌گیرم. تلفن‌ها را هم جواب نمی‌دهم. یعنی جایی در خانه پیدا کرده‌ام که آنتن به هیچ وجه نمی‌دهد. از کُدهای بی‌سر و ته جواب نمی‌گیرم و نزدیک نماز مغرب اعصابم به هم می‌ریزد. بعد از نماز بی‌روحیه شطرنج بازی می‌کنم با یک رقیب انگلیسی کارکُشته. تمام کسانی که قبلا با آنها مساوی کرده بودم را بُرده است. آنقدر بد بازی را شروع کردم که هرجای بازی پیشنهاد مساوی می‌داد بلافاصله قبول می‌کردم. حرکت‌های انفجاری با اسب های سیاهش و تهاجم تمام رخ غافلگیرم کرده بود. در میانه‌ی چک‌های متوالی راه حل ریسکی اما درخشانی به ذهنم رسید. رخ را بین فیل و وزیر او و مقابل شاه غافلگیر شده‌ام گذاشتم. به خیال ضعف بی‌‎محابا یورش آورد. با سه ضدحمله‌ی برق‌آسا شکستش دادم. درست در لحظه‌ای که در یک حرکت دیگر ماتم می‌کرد. لحظه‌ی آخر. تحلیلگر هوشمند مصنوعی نوشت: قربانی کردنی که عاقبت خوشی داشت! دقیق!


مثل همیشه‌ی ایام حوالی ساعت نُه شب چیزی اعصابم را به هم می‌ریزد. به تاریکی اتاق پناه می‌برم. غار حرا شهرنشین‌ها  بالکن‌های رو به دیوار تاریک است. هم‌سایه به ایوان می‌آید و سیگاری می‌گیراند و نیمه‌کاره رها می‌کند. قول داده‌ام به خودم دیگر زودتر از هفت شب کار دانشگاه را رها نکنم. شاید دلیل افسردگی همین میانه رها کردن ها و دوری از مردمان است. نمی‌دانم. شاید هم درد توانست صاحبش را پیدا کند. در یک نیمه‌شب برق‌آسا. 



  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۵۹
  • وی بی

به برادر حمید با من و من می‌گویم که جلسه‌ی امروز ساعت نُه و نیم را نیاید. ناراحت می‌شود. ساعتی بعد جلسه هم به قول خودش کنکل می‌شود. من که می‌دانم بابت چیست. اما به روی خودم نمی‌آورم. من اجازه‌ی خطا ندارم. از دیشب بیژن حالش بهتر است. تقریباً در خانه هیچ کار خاصی نمی‌کنم. سعی می‌کنم با مهارت به اشیاء خانه هم برخورد نکنم. سین می‌گوید افسردگی است. من قبول ندارم اما. امیدهای مُرده احتمالا یک فولدری نزد خداوند دارند. پیچیدگی قضیه آنجاست که مدام با خود کلنجار می‌روی که چه کار بهتری می‌توانستی بکنی که آن امیدها آنقدر مفت از دست نروند. آنوقت میلیون‌ها پیکسل که قابلیت تغییر دارند در ذهنت به وجود می‌آید. همه را آنالیز می‌کنی. فولدر امیدهای مُرده هیچ وقت به سطل آشغال زنده‌گی حرکت نمی‌کند. این چیزی است که از انسان‌ها آدم می‌سازد. امید. یک حس غیرقابل توصیف. مثل یک مومیایی مجسم است که نه رنگ دارد. نه مزه. نه بو. اما گاهی تکان می‌خورد و تو از آن تکانه‌ها نقش‌های مجسم عجیب می‌سازی. نه باور داری که می‌شود. نه باور نداری که نمی‌شود. به سن مُردن رویاهای کودکی نرسیده‌ام. اما نزدیک است...

صبح خواب‌های درهم می‌بینم. نماز را عادتی نمی‌خوانم. به فارسی می‌گویم که خدایا دوستت دارم. می‌خوانم که من نمی‌دانم که من اهل چه‌ام. یا کجا ام. یا کدام ام یا که ام. خالقا بیچاره‌ی راهم تو را. همچون موری لنگ در چاهم تو را.. چقدر این احساس عطار نیشابوری را خوب می‌فهمم. چقدر. نوشته‌های ف.ن و ص.خ را می‌خوانم که در مورد من نوشته‌اند. توهم های ویروسی عجیب. من از میان آدم‌ها مانور می‌دهم و هنوز عده‌ای این را بین نگاه‌های پری‌شان و لبخند‌های مستاصلم نمی‌بینند. دنبال آدمی می‌گردم که بتوانم مدتی ولو اندک به او احترام بگذارم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۴۴
  • وی بی

جلسه ی گروه را کمی دیر میرسم. قهوه ی داغ در لیوان کانتیگو که مدت ها استفاده اش نکرده ام را با خود به جلسه می‌برم. علیرضا لبخند بی‌موردی از سر استهزا می‌زند. جلسه بد می‌گذرد. یکی از دانشجویانم که بی‌ملاحظه است فایل ها را درست پر نکرده است و من همینطور امضا کرده‌ام. دکتر نون کمی ایراد ساختاری می‌گیرد و حق دارد. آخر جلسه به او متلکی می‌گویم که ممنون که من را نه در خفا و جلوی جمع نصیحت می‌کنی. نیم ساعت بعد تماس می‌گیرد و حلالیت می‌خواهد. البته حق با اوست و خبط از من بوده است. به دفتر علیرضا می‌روم. بهرنگ نشسته است. نیم‌ساعتی داد و بیداد راه می‌اندازند. علیرضا به کل از چشمم افتاده است. دیگر نمی‌خواهم نسبت به او بدانم. عصر سین تماس می‌گیرد و از زنده‌گی اوقاتش تلخ است. حال بیژن خوب نیست. این بار هفتم است که به عمل می‌رویم. او تنها کسی بود که هفته‌ی گذشته آمد خانه‌مان نشست و با من صحبت کرد و آرام شدم. طوری عصبانی بودم که احوالاتم را نمی‌فهمیدم. عجب رسمی است زنده‌گی. من چرا اینقدر آشفته ام. سین می‌گوید ایران ماندن به مصلحت نیست. امروز صبح تماس گرفته است. قرار است بعد از نوشتن اینجا به کلینیک مسعود برویم. آخر هفته‌ی عجیبی بود. بیژن تا صبح رفت و دوباره آمد. خودش می‌گفت دیگر توان فکر کردن از او سلب شده بود. الله اکبر. انسان چقدر ضعیف است.. این همه غرور برای چه.. از یک طرف ضعف خودم را می‌‎بینم. شاید بیش از هر کسی به آن واقفم. از طرف دیگر اما گفته‌اند ارض الله الواسعه. این هجرت نکردن را مستحق تخفیف مستضعف بودن کرده قرآن. من که زنده‌گی را در فرودگاه‌ها تعریف کرده‌ام حالا خجالت می‌کشم از عدم توانایی برای تغییر بگویم. آن روز که تغییر نکرده باشم مُرده‌ام. شک ندارم. این را بالای صخره‌ی سنگ سفید در آلبرتا فهمیدم. عجیب دورانی بود. هنوز سعی می‌کنم به آن روزها فکر نکنم. احدی نمی‌داند کجاها بوده‌ام. یا اصلاً چه بوده‌ام. گاهی از این روزها احساس می‌کنم که من یک پاره‌سنگ صیقلی پیش‌پا افتاده‌ام که از کناره‌ی روزگار به پایین پرتاب شدم و در هر پیچ و خمی مسیری را رفتم تا به بن‌بست رسیده‌ام. من متخصص تشخیص بن‌بست‌ها هستم. دیده‌بان بن‌بست‌ها. آن‌ها را دیگر از دور تشخیص می‌دهم. در سال 1397 می‌خواستم بیایم بیرون از شغلی که داشتم. تقریباً تمام اطرافیان می‌گفتند که نکن این کار را. حقوق نسبتاً خوبی داشت. اجاره‌ی خانه‌ام را هم حتی می‌دادند. از انگلیس رسماً به این شغل مهاجرت کردم تا دانشگاه تهران. اما من بن‌بست را دیده بودم. مطمئن بودم که این کار به جایی نمی‌رسد. ماندم و بارها پشیمان شدم. گرچه رفتارشان خوب بود اما رفتار من با خود من بدتر شد. امروز صبح که آمده‌ام دفتر، از قضا شنبه دهم شهریورماه هزار و چهارصد و سه ای است. صبح صفحه‌ی شغل‌های انگلیس و هلند را باز می‌کنم. نمی‌‎دانم. انگار بسیاری از آنها برای من دیر است. و بعضی هنوز زود.

خدایا. در نماز نیمه‌شب چهارشنبه از شرّ نفسی که من را به اینجا کشانده به تو پناه آوردم. خیال می‌کنم که آن هق‌هق ها حقیقی بود. اگر راست می‌گفتم دعایم را بپذیر. اگر باز هم نفسم بود که حتماً دعایم را بپذیر. بازی ِ برد برد است ربّ العالمین. 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۳۵
  • وی بی