جلسه گذاشتم با تمام بچه ها به صرف صبحانه. اتمام حجت بود برای تابعیت از قوانین شرکت. دوشنبه هم ان شاء الله به کرمان می روم برای دفتر کرمان. مدام احساس می کنم که من برای این کار ساخته نشده ام. اما به این کار علاقه دارم. و احساس می کنم شاید بهترین کاری است که می توانم در ایران بکنم. برای کار آقای طالبی زنگ می زنم. تقریبا درست می شود. به دفتر بابا می روم ساعت 12:00 برای دیدار با آقای جهانگیری. آدم جالبی است. بعد از جلسه جمله ی عجیبی می گوید که قند در دلم آب می شود. اینکه کسی می آید می گوید بی تعارف من زنده گی ام را مدیون پدر شما هستم. تقوای بی نظیری دارد. پاکدستی فوق العاده ای دارد. و روش فکر کردن را از او آموختم خارق العاده است. من واقعا اینطور هستم؟ بعید می دانم. خیلی. به دفتر کار بر می گردم. مثل همیشه جلسات بی حاصل و صحبت های بی مورد که سخت می شود لا به لای آن ها تقوا را رعایت کرد. شب به خانه می آیم. س. تماس می گیرد و سرراه تنقلات می خرد. چیزی نمی گویم که شادی اش خراب نشود. این روزها او تنها کسی است که همراهم است. تنها کسی است که تمام زنده گی اش منم. و این علاوه بر مسئولیت عجیب، لذت غریبی هم دارد. شب به ایوان زنگ می زنم. ریجکت می کند. ناراحت می شوم. نمی دانم این ماجرای همکاری به کجا می کشد. نماز را با عجله می خوانم. حالم خوب نیست خدا. کجا را اشتباه دارم می روم؟
- ۰ نظر
- ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۱