مسجور یعنی لبالب

مجاز از شعله گرفتن آتش است. وقتی لغات برانگیخته می‌شوند.

مسجور یعنی لبالب

مجاز از شعله گرفتن آتش است. وقتی لغات برانگیخته می‌شوند.

سلام خوش آمدید

جلسه گذاشتم با تمام بچه ها به صرف صبحانه. اتمام حجت بود برای تابعیت از قوانین شرکت. دوشنبه هم ان شاء الله به کرمان می روم برای دفتر کرمان. مدام احساس می کنم که من برای این کار ساخته نشده ام. اما به این کار علاقه دارم. و احساس می کنم شاید بهترین کاری است که می توانم در ایران بکنم. برای کار آقای طالبی زنگ می زنم. تقریبا درست می شود. به دفتر بابا می روم ساعت 12:00 برای دیدار با آقای جهانگیری. آدم جالبی است. بعد از جلسه جمله ی عجیبی می گوید که قند در دلم آب می شود. اینکه کسی می آید می گوید بی تعارف من زنده گی ام را مدیون پدر شما هستم. تقوای بی نظیری دارد. پاکدستی فوق العاده ای دارد. و روش فکر کردن را از او آموختم خارق العاده است. من واقعا اینطور هستم؟ بعید می دانم. خیلی. به دفتر کار بر می گردم. مثل همیشه جلسات بی حاصل و صحبت های بی مورد که سخت می شود لا به لای آن ها تقوا را رعایت کرد. شب به خانه می آیم. س. تماس می گیرد و سرراه تنقلات می خرد. چیزی نمی گویم که شادی اش خراب نشود. این روزها او تنها کسی است که همراهم است. تنها کسی است که تمام زنده گی اش منم. و این علاوه بر مسئولیت عجیب، لذت غریبی هم دارد. شب به ایوان زنگ می زنم. ریجکت می کند. ناراحت می شوم. نمی دانم این ماجرای همکاری به کجا می کشد. نماز را با عجله می خوانم. حالم خوب نیست خدا. کجا را اشتباه دارم می روم؟

  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۱
  • وی بی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۰
  • وی بی

حالم خوب نیست انگار. تقریبا کل روز را به مکالمات بی سر و ته گذراندم. از اینکه یک آدم معمولی ِ متوسط را هم نمی توانم کنترل کنم اعصابم خُرد شده. شاید واقعا استعداد مدیریت ندارم. باید با یک حرف تند یا داد و بیداد ِ به جا کسی را سر جایش بنشانم؛ اما وقتی حرف می زنند محققانه لا به لای حرف های چرندشان نکات مثبتی می بینم. همین آتشم را خاموش می کند. بدبینم. بیش از آنکه فکرش را می کردم. و در تحمل ناملایمات بسیار نازک دل. ساعت 6 به خانه برگشتم. سریال گیم آف ترونز دیدم. به یاد روزهای قدیمی. کانترکت کارخانه پلاسما را کامل کردم و برای ایوان فرستادم. هیچ وقت تحمل دوستی های سفت و سخت را نداشته ام. همیشه تک و تنها بوده ام. بی آنکه فکر کنم که اثر درخشانی بر زنده گی داشته ام. از همان کودکی نه می خواستم شبیه کسی باشم، یا موجود عجیب و خاصی باشم، یا بر این دنیای لعنتی زر و زور و تزویر بخواهم اثر چندان مناسبی بگذارم. رخوت چیزی است که تمام زنده گی ام را پوشانده. لطف خدا نبود همان اول راهنمایی ثلث دوم متوقف بودم. معلوم نشد که چرا تا اینجا آمدم. حال آنکه استعدادهایم در همان مرحله باقی مانده. ..

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۳
  • وی بی

به اسم او که نامهٔ نانوشتهٔ می‌داند. امروز یک شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶ است. اینجا برای ثبت در تاریخ می‌نویسم. امیدوارم دوام بیاورد و کسی جز نگارنده نخواندشان. حتی بد نیست مدتی خود نگارنده هم نخواند. جایی امروز خواندم که بد‌ترین نوع خاطرات با آدم‌هایی ست که مدتی با آن‌ها خوشی زایدالوصفی داشته ای اما تو را بعدها بی‌رحمانه ترک کرده‌اند. یادآوری این خاطرات مثل ترکشی در نخاع است. تحملشان دردناک و پاک کردنشان کُشنده است. امروز چیز زیادی نمی‌نویسم. دلم به روزهایی خوش است که برای خودم در اتاق مسئله حل می‌کنم. کنار آدم‌هایی که هیچ از من نمی‌دانند. و عجیب آنکه من هم از آن‌ها چیزی نمی‌خواهم بدانم. رخوت عجیبی در آن حس کنجکاوی همیشگی‌ام ایجاد شده. نه مهم است برایم که چه در موردم فکر می‌کنند.. نه خیال می‌کنم که آدم‌های بزرگی هستند هنوز که باید به دیدارشان بروم... سخت است نوشتن اینطوری. اما بی‌ملاحظه نوشتن لذت غریبی دارد. با من باش. خاصه آنکه ندانی پشت این خط‌ها چه کسی است و جنس این ترکه‌ها که بر دستش می‌خورد شب و روز را ن‌شناسی. والسلام.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۴۴
  • وی بی