رخوت
حالم خوب نیست انگار. تقریبا کل روز را به مکالمات بی سر و ته گذراندم. از اینکه یک آدم معمولی ِ متوسط را هم نمی توانم کنترل کنم اعصابم خُرد شده. شاید واقعا استعداد مدیریت ندارم. باید با یک حرف تند یا داد و بیداد ِ به جا کسی را سر جایش بنشانم؛ اما وقتی حرف می زنند محققانه لا به لای حرف های چرندشان نکات مثبتی می بینم. همین آتشم را خاموش می کند. بدبینم. بیش از آنکه فکرش را می کردم. و در تحمل ناملایمات بسیار نازک دل. ساعت 6 به خانه برگشتم. سریال گیم آف ترونز دیدم. به یاد روزهای قدیمی. کانترکت کارخانه پلاسما را کامل کردم و برای ایوان فرستادم. هیچ وقت تحمل دوستی های سفت و سخت را نداشته ام. همیشه تک و تنها بوده ام. بی آنکه فکر کنم که اثر درخشانی بر زنده گی داشته ام. از همان کودکی نه می خواستم شبیه کسی باشم، یا موجود عجیب و خاصی باشم، یا بر این دنیای لعنتی زر و زور و تزویر بخواهم اثر چندان مناسبی بگذارم. رخوت چیزی است که تمام زنده گی ام را پوشانده. لطف خدا نبود همان اول راهنمایی ثلث دوم متوقف بودم. معلوم نشد که چرا تا اینجا آمدم. حال آنکه استعدادهایم در همان مرحله باقی مانده. ..
- ۹۶/۰۵/۰۹