مسجور یعنی لبالب

مجاز از شعله گرفتن آتش است. وقتی لغات برانگیخته می‌شوند.

مسجور یعنی لبالب

مجاز از شعله گرفتن آتش است. وقتی لغات برانگیخته می‌شوند.

سلام خوش آمدید

۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

با هم‌اتاقی سال‌های شهر ساحلی بعد از شش سال کمتر از شصت دقیقه حرف زدیم. عجیب بود که این همه مدت با کسی که تقریباً روزی دو سه ساعت شب‌ها صحبت می‌کردیم حرف نزده باشی.. از شغلش گفت که رئیس است و کارش حل کردن معادلات مشتقات پاره‌ای برای یک بانک.. حقوق خوب. کار آسان.. ازدواج کرده است و آخر هفته‌ها با همسرش به اسکی می‌روند.. از زنده‌گی‌اش راضی بود.. همه چیز داشت. غیر از خدا همه چیز داشت.. از من پرسید.. از روزهای سخت چیزی نگفتم. از شرایط محیطی گفتم. از این گفتم که سین مدتی است که فکر می‌کند که من افسرده هستم.. بلافاصله گفت نمی‌داند که تو همیشه همینطور هستی؟ خندیدیم.. اما راست می‌گفت.. من لذت بردن را بلد نبودم در زنده‌گی.. نمی‌توانستم. شاید نمی‌خواستم. در جشنی که همه آواز می‌خواندند و می‌رقصیدند، من آن طرفی بودم که به گوشه‌ی اتاق می‌رفتم و برای خودم چیزی می‌نوشتم. در کنسرت شاد دنبال حل معادله‌های ذهنی‌ام بودم.. وقتی با دوستان در حالت گشنگی به رستورانی می‌رفتیم و آنها را مشغول لذت بردن از خوردن می‌دیدم در خودم احساس تحقیر می‌کردم. آنقدر می‌خوردم که گرسنگی برطرف شود و بعد دوباره خلسه‌های فکری می‌آمد. حالا که از سر کار می‌آیم و بعد از ده ساعتی چیزی نخوردن، سین برایم سفره می‌چیند می‌داند که من تمام مدت غذا را به چیزهایی خواهم فکر کرد که هیچ‌وقت نخواهم گفت.. آن اوایل گاهی شوخی می‌کرد که بازهم ....؟ و می‌خندیدیم.. حالا اما می‌چیند و تنهایم می‌گذارد.. انگار که بعد از این همه سال فهمیده‌ شده باشم.. لذت بردن همیشه برای من حسی شبیه خوردن آب شور دریا از فرط تشنگی بود. نه دوام داشت. نه طراوت. نه شیرین بود. نه خنک. یک عادت بیهوده بود.. من بیشترین خوشی‌های زنده‌گی‌ام را وقتی کردم که دستکم ثانیه‌ای احساس کرده‌ام خدا دوستم دارد.. نشانه‌ای چیزی آمده بود سر راهم.. یادم هست در آن کافه‌ی ساحلی و بعد از آن اشتباهات زنجیره‌ای مرگبار.. در راه خانه‌ی دوستی در وست‌ونکوور برای کافه زدم کنار.. بعد از آنکه چندروزی سکون گرفته بودم قرآن را باز کردم... استشاره بد آمد.. تمام راه را تا خانه‌ی دوست گریه کردم.. گفت از خواب تازه بلند شده‌ای.. لبخند زدم.. نمی‌دانست که در آن باران بی‌امان، اشک‌ها امین غم‌هایم بودند.. من لذت واقعی را در او پیدا کرده بودم.. گرچه گمش می‌کردم مدام.. و وقتی یک شبی دوباره شانه‌هایم می‌لرزید، آن حس عجیب دوست‌داشتنی سراغم می‌آمد..


روز گذشته روز عجیبی بود.. چارلز می‌گفت تا شش سال بعد فعلا خداحافظ.. زیر لب گفتم به قید حیات.. زنده‌گی را نباید زیاد جدی گرفت.. سخت نتوان گرفت دنیا را.. سخت باید گرفت دامن تو!

  • وی بی